۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

خاطرات ِ تو


در و دیوار ِ دلم پر شده است.
پر از آن پنجره هایی که پسش
خاطرات ِ تو به همراه نسیم ،
خنک از خاطر من می گذرد
خاطراتت چون باد
و من از یادت شاد
نیست گردم اگر از یاد تو یادی نکنم.

بوی ِ باران ، نم ِ خاک
خاطراتی که ز ِ ابر
بر تن ِ کاغذ ِ دفتر می ریخت
و تو گفتی اینها باران نیست
یادگار از قدمی ست
زیر باران ، با هم

پشت آن قاب ِ دگر می بینی
.خاطراتی که سرید از بالا
گرمی دست تو سرما ها را
همه از یادم برد
دست در دستِ هم از سرسره بالا رفتیم
و سرازیر شدیم.
با هم از خوشبختی
یادِ آن شادی ها
راه را سد بنماید بر غم

قاب ِ آن گوشه، همان صبحدمی ست
که در آن با تو هم آغوش شدم
ایستگاهی که در آن عشق ، به همراه ِ قطاری ز دلم رد شد و رفت
رفت تا عمق وجودم آسان ، ماند چه سخت
گره ای خورد که تا دنیا هست
نشود یادت کم

باز کن پنجره ی بعدی را
که نمایشگاهی ،
مملو از برگ کتاب
پشت آن پنهان است
نصف شد خاطره ها ، یادت هست؟
و تو تکثیرِوجودم گشتی
آمدی چون به دلم
رفت از جان ماتم

آخرین پنجره ها
یادمانی ست ، پر از بوسه ی عشق
نیمکت ، هفتمِ تیر
کوچه ی خلوتِ دلدادگی و خوشبختی
و چمن زار ، که دل بود اسیر
که نسیمش همه ی قلب مرا
مملو از عشق تو میسازد سخت
تو بدان جانِ دلم
بودنت یعنی بخت.
مینشینم همه شبها تنها
و در آن خلوتِ تنهایی خود
چو شبانی که گذشت
می کشم خاطره هایت در بر
جانِ جانم سمنم
زنده با خاطره های تو منم


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

امشب ، باران


باز امشب ، نرم نرمک ، می زند بر شیشه باران

بند آید کاش، اشکِ آسمان در سوگِ یاران

گشته پنهان پشتِ ابرِِ ِ تیره امشب ماه ِ رخشان

همچو ره ، آندم که از آن بگذرد خیل ِ سواران

شهر خاموش است و بانگی نیست از میخانه امشب

بسته گویا خواب ، جز من چشم ِ کل ِ می گساران

در سرم پیچیده دردی سخت از اندوه و ماتم

بارش باران فزون کرده است، درد ِ غصه خواران

آنچنان سرد است ، گویا این خزان را نیست پایان

جاودان است این زمستان بر نمی گردد بهاران

شاید این باران خبر آورده از فردای بهتر

می رسد پیروزی ِ خرگوش بر نیرنگ ِ ماران

کاش باران بند می آمد مگر شوریده امشب

می نبود آشفته همچون حال زار ِ زشت کاران

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

نه تو ، نه من


نه تو هستی ، نه من
اینجا خورشید
دست در دست ِ نسیم
چه خنک می تابد
باز هم سبزی ِ شمشاد اینجا
دست در دست ِ چمن
پای بر خاک ِ نمین می کوبد
باز با روشنی ِ گرم ِ سپهر
،پس ِ ابر،
ماه لبخند زنان می خوابد

بید ، با گیسوی ِ آشفته ی خود
لب ِ رود ،
خوشنود ،
پرش ِ ماهی را
به تماشا بنشسته است امروز
نزد ِ گل سر داده است
بلبل ِ خوش نفس ِ باغ ِ خیال
نغمه هایی جانسوز

باز کرده است پرش را گنجشک
شاپرک می رقصد
بر فرازای ِ چمن
ارغوان ، جام ،سمن
در میان ِ همه زیبایی ها ، مدتها ست
نه تو هستی و نه من



۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

یاد من باش


هر آنجایی که هستی یاد من باش
به گاه عیش و مستی یاد من باش
وفادارم به دستانت تو هم گر
گرفتی گاه دستی ، یاد من باش
اگر آن چشم های مهربان را
به روی من نبستی یاد من باش
به دریا یا بیابان ، کوه یا دشت
بلندی یا که پستی ، یاد من باش
به یادت هست پیمان ها که بستیم ؟
گر عهدت ناشکستی ، یاد من باش
من اینجا مانده ام چشم انتظارت
تو گر با کس نشستی یاد من باش
چُنان من آن زمانهایی که مستم
به گاه می پرستی یاد من باش
من شوریده یادت هستم هر دم
به دل گر با من هستی یاد من باش

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

همچو گيسوي بلند تو شبي



آنكه آشفتگي ما طلبد يار بود
عشق خواهد كه سر ما همه بر دار بود
سر به راهي برود كه عشق از او مي خواهد
دل به دست طلب و خواهش دلدار بود
ريخت در جام من از خون جگر ساقي و گفت :
بر صفاي دل چون آيينه اصرار بود
تو درخشيدن در كلبه ي ما مپسندي
تابشت هديه اي ازجانب دادار بود
با لبانت دل پر درد مرا درمان كن
شهد لبهاي تو درمان دل بيمار بود
گوش تنها شنود لحن پر از مهر تو را
شعر من در طلب نام تو بسيار بود
"همچو گيسوي بلند تو شبي مي بايد"
گويمت راز دل و آنچه كه پندار بود
باش اينجا كه دل عاشق و شوريده ي ما
فارغ از اينهمه درد و غم و آزار بود

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

گذر


بید با برگ های آشفته ی سبز و زرد. نسیم. بوی نم باران. خیابانی که خلوت است. آرام است. و بید و نسیم و دل و بوی نم به هم پیوند می خورند. نسیم شاخه های آشفته ی بید را می لرزاند همانگونه که بوی نم دل را. نه نغمه ی پرنده ای ، نه جنبش خزنده ای ، نه نفسی ، نه دوستی ، نه دشمنی ، نه کسی.
سراسر راه پوشیده شده از انبوه بید. گاهی سرو یا سپیداری بر فراز آنها سرک می کشد. آرام می رقصند در دست باد.
صدای شر شر خاطرات می آید در جوی و می گذرند و می روند با آب. آب. آب روان. آب روان و زلال. آب روان و زلال چشمه. آنقدر روان که پیشینه را به آینده پیوند می دهد و آنقدر زلال که تمام خاطرات را می توان در عمق آن دید. تمام خوشی ها را. تمام غم ها را. تمام تنهایی ها را. تک تک قدم ها را. اشک ها را . لبخند ها را. همراهی ها و بی کسی ها را. می جوشد از چشمه و میآید و می رود. آرام آرام می رود تا می چکد بر برگ های دفتر.
شاخه های بید در دست نسیم می رقصند. آب روان است . چنان می نمایدکه گویی این راه پایانی ندارد.
باید آرام قدم بر داشت. مبادا آرامش تنهایی و سکوت را صدای گامها بر هم بزنند. می گذرند و می گذریم و می رویم و شاخه های بید همچنان در دست نسیم می رقصند و آب چشمه در حرکت است. چنان که گویی هرگز این راه را پایانی نیست.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قفس

از اینجا که می روی خیلی چیز ها با تو بار و بنه می بندند. تو که می روی ، ستاره ها کم سو می شوند. گلها پژمرده می گردند. مرغ عشق کنار حیاط غمباد گرفته. کز کرده گوشه ی قفس. خیلی با او حرف زدم. گفتم بر می گردی. گفتم : " هنوز که نرفته. بلند شو. آواز بخوان." اما او هم مثل همه غصه دار بود. نمی دانم گریه هم می کرد یا نه. آخر دیروز چند نفری که برای خداحافظی آمده بودند خیلی گریه کردند. من را هم که خودت می دانی. دیروز که برای خرید از خانه بیرون رفته بودم ، با یکی از آشنا ها روبرو شدم. خیلی سلام رساند. به من گفت : " یه چیزی می گم بهت بر نخوره ها. اما دیوونه ای که اینقد غصه می خوری. بابا همینه دیگه. یکی میاد یکی میره. نمی شه که زندگی رو تعطیل کرد. یه نیگا تو آینه به خودت بنداز. شدی اینهو میت. یکم به خودت برس. اینجوری از بین میریا. از ما گفتن بود." من با لبخند حرف هایش را گوش دادم. مرا یاد پدر بزرگم می انداخت وقتی که شروع به نصیحت می کند. نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم. هر وقت پدر بزرگ شروع به نصیحت می کند من عزا می گیرم. مگر تمام می شود؟ همینطور می گوید و می گوید. خوش به حالش. کاش من هم می توانستم آنقدر با یک آدم حرف بزنم. نمی دانم چرا همه می توانند با بقیه آدمها حرف بزنند. اما نوبت من که می شود انگار که واژه ها ساکت می شوند. هیچ حرفی نیست. شاید برای همین است که تنهایم. یا برای همین است که می گویند دیوانه ام. خیلی فکر کردم. شاید هم واقعا دیوانه شده باشم. آخر وقتی بچه بودم مادرم می گفت دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. یا الکی گریه می کنند و می خندند. من هم با خودم حرف می زنم. البته بعد آنها را روی کاغذ می نویسم. اما چه فرقی می کند. حرف زدن ، حرف زدن است. یا مثلا بوی آش رشته که بلند می شود می خندم. یا بوی نم باران را که احساس می کنم گریه می کنم. اصلا چرا راه دور برویم. از وقتی بار سفر بسته ای گریه و خنده ام مخلوط شده. ناگهان وسط خندیدن می زنم زیر گریه.
کرامت می گفت شاید همین روزها تلوزیون فیلمی که بازی کرده را نشان بدهد. اینقدر ماجرایش را برایم تعریف کرده که همه اش را از بر شده ام. مثلا یک جایش هست که کرامت را در دار المجانین بستری کرده اند. یکی از آشناهایشان می آید ملاقاتش. برایش گل آورده. با او احوال پرسی می کند. کرامت در جواب سلام او باید بگوید :" از سلماز خبر ندارید. قرار بود همین روز ها برگردد." بعد شروع می کند به اراجیف بافتن و داد و هوار کردن. همان موقع پرستار ها می ریزند و دست و پای او را می بندند. آن آشنایشان هم می رود بیرون. کرامت می گفت آنقدر در این قسمت داد زده که دو روز صدایش در نمی آمده و فیلم برداری را تعطیل کرده اند. میرزا علی همیشه می گوید این برنامه ها برای این است که جوان های ما را از دین و پیغمبر دور کنند. اما کرامت می گوید او ارزش هنر را نمی داند و زیادی چسبیده به خدا و پیغمبر. من فکر می کنم کرامت راست می گوید. اما پدرم همیشه می گوید حرفهای میرزا علی را باید طلا گرفت. میرزا علی الان 89 سال سن دارد. پدرم می گوید او گرم و سرد روزگار را چشیده است. تمام سر گرمی میرزا علی قران خواندن است و رادیو گوش کردن. وقتی قرآن نمی خواند پیچ رادیو را می گرداند تا اخبار رادیو را بشنود. رادیو اش نوار کاست می خورد. درش شکسته است. باید نوار را با انگشت فشار بدهد داخل. یک نوار بیشتر ندارد. پنج شنبه شبها و جمعه بعد از ظهر ها این نوار را گوش می کند. " شد خزان گلشن آشنایی. باز هم آتش به جان زد جدایی. "
اهل محل می نشینند جلوی خانه هایشان و آهنگ را زمزمه می کنند. نمی دانم چه سری است که وقتی این آهنگ پخش می شود بچه ها آرام می نشینند. انگار شور و حال فوتبال بازی کردن از سرشان می افتد. میرزا خودش که آهنگ را زمزمه می کند اشک از چشمهایش سرازیر می شود. معصومه خانم می گفت این نوار را خانم میرزا برایش خریده بوده. همان سالی که این نوار را خریده به رحمت خدا رفته است. مادرم می گوید میرا خیلی خانمش را دوست داشت. هر وقت با پدرم بحثش می شود می گوید: " یکم از میرزا یاد بگیر. بیس ساله زنش مرده. هنوز واسش بال بال می زنه." من میرزا را خیلی دوست دارم. قصه ی حسن کچل را هر روز برایم تعریف می کند. گلاب های میرزا خیلی خوش بو هستند. هر سال یک مشت گل محمدی به من می دهد. می گوید : " تو با بقیه ی بچه های این محل توفیق داری. " از وقتی قرار شده بروی میرزا هر روز با من حرف می زند. می گوید :" پسر جان مسافر باید برود. نو هم اینقدر بی تابی نکن. اگر قسمت باشد بر می گردد. " می خواستم بپرسم اگر مسافر باید برود چرا او اینقدر از مرگ همسرش ناراحت است. مگر نه اینکه همه ی ما مسافر هستیم. این را حاج محمد هر روز می گوید. اما نتوانستم. انگار لال می شوم.
دیوارهای اینجا سنگینی می کنند. پنجره هم میله دارد. مثل قفس می ماند. فقط می شود حیاط را تماشا کرد. آن هم که همیشه شلوغ است. اصلا صدای پرنده ها شنیده نمی شود. این آدمها ی توی حیاط آدمهای عجیبی هستند. توی اتاق به جز تخت خواب هیچ چیز دیگری نیست. روبروی پنجره ی اتاق یک درخت سرو بلند هست . هفته ای یکبار می روم زیر آن می نشینم. اما همیشه یک نفر دنبالم می آید. از اینکه خلوت من را به هم می زنند خوشم نمی آید. از اینجا بیشتر لذت می برم. لا اقل تنهایم. یعنی از روزی که رفته ای همیشه تنها بودم. صدای پا می آید. فکر کنم دکتر است. اگر قلم را ببیند از من می گیردش. می گوید خطرناک است. یادت باشد وقتی دکتر رفت باز با هم حرف می زنیم

آرمین رحمانی

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

شعری برای بهنود


بدنت را می لرزاند باد
و چه آرام به رقص آمده است
و نسیم
یادمان می آرد
که سحر آمده است
چشم هایم پر از اشک شدند
چه که در روشنی صبح امروز
رنگ خون می بینم
بارها لرزش پاهای تو را
چشم بی سوی ستمگر اینجا
پای این چوبه تماشا کرده است
و جنایت را او
با چه لبخند کریه
نفی و حاشا کرده است
بدنت را می لرزاند باد
پای آن چوبه ولی
لرزش پای تو بسیار
غم انگیز تر است
پاسخ کوتهی ما این بود
خوش بخوابی بهنود

انتشار از کمیته گزارشگران حقوق بشر
http://chrr.us/spip.php?article6208

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

ازچه


ازچه بی خُمخانه باید زیستن؟
بی می و پیمانه باید زیستن؟
در میان این همه بیگانگی
از چه بی جانانه باید زیستن؟
خانه ای کانجا نباشد همنفس
از چه در آن خانه باید زیستن؟
از چه در هنگامه ی نا مردمی
اینچنین رندانه باید زیستن؟
در میان گریه های مردمان
اینچنین شادانه باید زیستن؟
از چه عمر خویشتن را در صدف
همچونان دردانه باید زیستن؟
از چه بهر دیدن ایام خوش
دور از این کاشانه باید زیستن؟
یا که باید ایستادن همچو کوه
یا چُنان دیوانه باید زیستن؟
از خودش می پرسد این شوریده دل
چون جوانمردانه باید زیستن؟

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

من اینجایم


من اینجایم
کویر سرد بی پایان
که خورشیدش شعاعی یخ بر این یخزار می پاشد
من اینجایم
میان این تهی دشت ملال آور
میان این سراب خشک بی تابی
و شاید سایه ای همراه من باشد
من اینجایم
من اینجا تا ابد تنهای تنهایم
پر از بغضم ، پر از اشکم ، پر از زاری
شبم تکرار بیداری
چه فرقی می کند شب یا سحر هنگام؟
چه فرقی می کند فرجام و نا فرجام؟
چه فرقی می کند هنگام نوشیدن
بود شهد و عسل یا زهر در این جام؟
اگر غم باشد ار زاری ، من اینجایم
اسارت یا که آزادی، من اینجایم
من اینجایم میان دشت بی جانی
که حسرت می خورد رودش
زلال آب و باران را
که گل در حسرت بلبل
به پایان می برد جان را
تو رفتی من در این برزخ بیافتادم
تو رفتی نوش جانت نغمه ی بلبل
چه فرقی می کند آیا که من هستم
و یا از بی کسی ، در غصه جان دادم؟
من اینجایم
اگر هم بی کسم اینجا
اگر تنهای تنهایم
من اینجایم
اگر با نا امیدی ها
چو دیروز است فردایم
اگر خوبم ، اگر شادم ، اگر غمگین و دلگیرم
اگر روزم ، اگر تارم ، اگر هر روز می میرم
میان " دشت خشک تشنه " بر پایم
من اینجا تا ابد تنهای تنهایم

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

با من باش


اینطور نگاهم نکن. به اندازه ی کافی در عذاب هستم. چشمان خیسم را نمی بینی؟ یعنی به نظر تو به اندازه ی کافی خیس نیستند؟ باور کن تحمل نگاه های تو را ندارم. نگاه های تو از تمام آنچه گذشته سنگین تر است. اگر شانه هایم بار آنها را تحمل کرده اند ، توان سنگینی نگاه تو را ندارند. من تو را همراه خود می دانم. من تو را پشتیبان خود می دانم. به چشمانم نگاه کن. ببین. دیگر فروغ گذشته را ندارند. دستانم را ببین. می لرزند. تو اینها را بهتر می دانی. پاهایم دیگر زیر بار بدنم نمی روند. توان ندارند. می خواهم قدم بردارم. بروم آنجا که تمام گذشته ی تاریک، محو شود. جایی که من باشم و امروز. نه دیروزی. نه فردایی.
گفتند اگر فرار کنی - از گذشته – لا اقل سنگینی بارش بر شانه هایت کاهش می یابد. دیگر شانه هایت افتاده نخواهند بود. خواستم فرار کنم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم. پاهایم را دیدم. سر جایشان بودند. چشمانم را بستم. تمام نیروهایم را جمع کردم. یک قدم بر داشتم. اما باز هم بر زمین خوردم. خواستم فریاد بزنم. می گفتند اگر فریاد بزنی ، اگر نعره بزنی ، همه چیز بهتر از قبل می شود. تلاش کردم. نه نفسی بود نه صدایی. حتی حنجره ای هم نبود. صدایم را گوشهای خودم نیز نمی شنیدند. می بینی. چشمانم خیسند. نمی توانم فرار کنم. طاقت ماندن هم ندارم. امروز بیشتر از دیروز به دستانت نیازمندم. و بیش از فردا. به مهربانیت امروز نیازمندم. امروز. امروز که تو را می خواهم ، که تمام ذرات وجودم کمک تو را فریاد می زنند بمان. بمان تا بتوانم بلند شوم. اینطور نگاهم نکن. بگذار چشمانت چون گذشته مهربانی را به من هدیه کنند. امروز که تنهایم با من باش.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ناشناس



آنچه ناشناس است ، همواره ناشناس است. ناشناس ، ناشناس است. حتی اگر نزدیک باشد. حتی اگر ملموس باشد. حتی اگر آنقدر نزدیک باشد که بتوان لمسش کرد. حتی اگر بتوان صدایش را شنید. همانگونه که چهره ی دنیا برای نابینایان. همانگونه که ارتباطات برای نسل قدیم. زندگیم پر است از این ناشناس ها. که احساسشان می کنم اما نمی دانم چیستند. می دانم که چیزی هست. باید چیزی یا کسی را به خاطر بیاورم. اما نمیدانم چه چیزی یا چه کسی را. می دانم اما نمی شناسمش. فکر می کنم و فکر میکنم. اما چیزی به ذهنم نمی رسد. تنها هجوم تخیلات است. گردبادِ هیچ که مدام در خاطرم مرور می شود. دستم را دراز می کنم. سوی شمشاد ها. سوی باد. سوی انسانها. سوی خودم. حتی دستم را سوی خودم هم دراز می کنم. یا دستم را نمی بینند ، یا از کنارم می گذرند. خودم هم که چیزی ندارم. شاید ناشناسی در دور دست دستم را بگیرد. شاید آفتاب روزی دستانم را به گرمی بفشارد.
بوی نم است. بوی نم باران. بوی خاک ، وقتی بر آن آب می پاشند. اما صدای باران نیست. صدایی ناشناس است که به گوش میرسد. چه چیزی ممکن است باشد؟ بوی آشنا و صدای نا آشنا. اینجا ها چیزی نیست. نمی دانم این صدا از کجاست. اما شک ندارم که منبع این رایحه ی خوش و این صدای غریب یکی است. شبیه چیست؟ باید چیزی باشد که صدایش شبیه این صدا باشد. ناشناس است. حتی این بوی آشنا هم چیزی از نا آشناییش نمی کاهد. روی چمن ها می نشینم. وقتی نشسته ام تمرکزم بیشتر است. خنکای سبزه زار تمام وجودم را در بر می گیرد. چه احساس خوبی است. خوب و ناشناس. انگار سبک تر شده ام. خوب است دراز بکشم. اینطور بهتر است. کاش این صدا تمام می شد. آقا . آقا با شما هستم. خواهش می کنم. شما نی دانید صدای چیست؟ آقا. یعنی پاسخ دادن اینقدر برایش دشوار است؟!
خوب است که سردرگم نیستم. انگار با ناشناس ها خو گرفته ام. اصلا هیچ وقت سر در گم نشدم. سردر گم شده ام . اما نه از دست این ناشناس ها. بگذار ببینم. چه احساس غریبی. باید کسی یا چیزی را به خاطر بیاورم. اما ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تو را من دوست می دارم


تو را من دوست می دارم
چو زنبوری که گلها را
و یا ماهی که دریا را
تو چون خورشید گرمی در پی باران.
دل بارانی ام با آفتابت رنگ رنگین شد
تو را چون گل میان نوبهاران دوست می دارم.
چنان من دوستت دارم
که کودک یک عروسک را
و طفلی تنگ کوچک را
تو همچون ماهی ِ قرمز ، میان هفت سین هستی
مثال سبزه زاران دلنشین هستی
تو در تاریکی شبها چنان ماهی
مرا در قلب تاریکی تو همراهی
تو را چون عطر شالی در میان کشت زاران ، دوست می دارم
تو همچون دانه ی برفی ، درخشانی
و یا چون پرتو خورشید ، رخشانی
مثال بارش باران پر از مهری
من آن پروانه ام شمع وجودت را
من آن دیوانه ام ، سرگشته کویت را
تو را چون آب پاک رودباران دوست می دارم
سرود خوب بارانم،
هوای کوهسارانم،
طراوت در بهارانم،
نوای چشمه سارانم
تو را من دوست می دارم

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است


دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است
پر از آوای غوکان، نای مرغان
پر از تنهایی و بی هم صدایی
پر از نیزار، از بی هم چرایی
که می گوید هوایم صاف و خوب است؟
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
هوای دل پر از ابر است، ابری است
و با رگبار غم همراه ، گاهی
ویا بادی که می آید ز راهی
به خوبی یاد دارم روزها پیش
دلم از پرتو خورشید روشن
و از گرمای شادی همچو گلشن
و حالا سرد ، چون قطب جنوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
نوای بلبلم از یاد رفته است
و سیمای گلم از یاد رفته است
میان خشکی هر شاخه ی نی
طراوت با عبور باد رفته است
به جای نغمه های روح پرور
وجودم پر ز نای دلخراش دارکوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
که می گوید هوایم صاف و خوب است؟
هوایم سرد چون قطب جنوب است
وجودم پر ز نای دارکوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

می دانم که نمی فهمی. می فهمم که نمی دانی


می دانم که نمی دانی. خیلی چیز هاست که نمی دانی. آنقدر زیاد که نمی توانی تصور کنی. می دانم که نمی توانی احساس مرا درک کنی. نمی توانی دلیل چشمان خیسم را بفهمی. نمی توانی اشک هایم را بفهمی. می دانی چرا؟
چون هرگز نخواسته ای که تنها باشی. چون احساس پوچی نکرده ای. که نجنگیده ای در حالی که نمی دانی به حق می جنگی یا نه. که ندانی آنچه را برایش مبارزه می کنی، ارزش مبارزه دارد یا نه. نمی فهمی چون هرگز آرزوی مرگ نکرده ای. مرگ را با ذره ذره ی وجودت طلب نکرده ای. او را فریاد نزده ای و برایش شعر نسروده ای. نخواسته ای تنها باشی و تنها نبوده ای. تا به حال نخواسته ای بی هیچ دلیلی غمگین باشی. پس لذت غم را نمی فهمی. باور کن آنچه مرا به سوی تو می کشید تو نبودی. غم تو بود. حالا حتی دیگر غم تو را نیز نمی خواهم. می خواهم تنها باشم. نه تو باشی نه غمت. می خواهم خودم باشم و خودم. روز را در اتاقم به انتظار مرگ سپری کنم. شاید زودتر مشت بر در بکوبد. اشکهایم را نمی فهمی. بغض صدایم را نمی فهمی. آشفتگی ام را نمی فهمی. سر در گمی ام را نمی فهمی. نمی دانی چرا حرف نمی زنم. نمی دانی چرا باران را دوست دارم. نمی خواهم بدانی. تو با شادی هایت زنده ای ، من با غم هایم. تو با لبخند هایت سر خوشی و من با اشک هایم. پس بگذار راهمان زودتر جدا شود. می دانم که نمی فهمی. می فهمم که نمی دانی.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

باز هم چشمانم تر شده اند



باز هم چشمانم تر شده اند. چند سالی هست که سر در دامن کسی نگذاشته ام. که دست نوازش گر و لرزان کسی نوازشم نکرده. آن روزهای خوش باز نمی گردند و تنها حسرت برایم به یادگار گذاشته اند.

با آنکه تمام چلچراغ های خانه روشن هستند ، همه جا تاریک است. انگار روشنایی از اینجا رخت بر بسته است. کسی احوالم را نمی پرسد. کسی بر در نمی کوبد. صدایی نمی آید و من همچنان در "خلوت تنهایی" خود غوطه می خورم. اگر خاطره های روزگاران خوش در خاطرم نمی زیست ، نمی دانم در این تنهایی ژرف باید به کجا پناه می بردم.

از خواب بر می خیزی. نمی خواهی باور کنی. اما حقیقت را در صدا های لرزان و چشمان گریان به سادگی می توان در یافت. می شود صدای پای تنهایی را شنید که دارد نزدیک می شود. عقربه ها شتابان می گذرند و صبح باز می گردد. خانه را اضطرابی،بی انتها در بر گرفته. گوش کن. می شنوی. تنهایی دارد می رسد.آنقدر نزدیک است که صدای گامهایش را لمس می کنم.

چیزی نمی گذرد که ناگهان در میان آنهمه چراغ روشن ، تاریکی هجوم می آورد. هر چه فریاد می زنم، هرچقدر شیون سر می دهم و فغان می کنم نتیجه ای نمی گیرم. تنهایی رسیده است. تنهایی رسیده است و چنان مرا در آغوش کشیده که گویی مدتهاست در انتظار این لحظه نشسته است. دستم را به سوی آشنایانم دراز می کنم. اما دستانم خالی می مانند.

حالا از حضور تنهایی مدت ها می گذرد. دیگر با او خو گرفته ام. دیگر از او نمی هراسم. هرچند در این تنهایی بی پایان ، به یاد روزهای خوش ترانه می سرایم.

باز هم چشمانم تر شده اند.

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

خدا حافظی با علیرضا داوودی

از طرز راه رفتنش ، از نگاهش که همیشه افق را می نگریست ، از صمیمیت بسیارش واز تمام وجودش بزرگی را احساس میکردی.
جای زخم را بر گردنش میدیدی و معنای شکنجه را با چشم خود یه نظاره می نشستی. می توانستی باور کنی که وقتی از شکنجه بدنی و روحی سخن می گوید ، گزافه گویی نمی کند. 
6 ترم محرومیت از تحصیل ، روزها زندان و شکنجه ، و ساعت ها بازجویی ، بر پیکرش یادگاری گذاشته بودند.
دستانت را به گرمی می فشرد ، اما نمی توانست نگاهت کند. وقتی خاطراتش را مرور می کرد ، که از تهدید می گفت ،  که از بی شرمی می گفت و همانور آرام بود ، اعلام آمادگیش برای بازداشت مجدد را باور می کردی. 
حالا در 26 سالگی ما را ترک کرد. فشار های روحی کار خود را کرد و قلب بزرگش را از تپیدن باز داشتند.
یادت جاودان علیرضا.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

به یاد جوانان



تو ای ایران به دست دشمن افتادی
جوان در راه ایران جان خود دادی
تو طوفانی که می لرزاند این دنیا
و اینان بید و لرزان نزد هر بادی
سلح باشد تو را مشتی و فریادی
بزن فریاد و بشکن کاخ بیدادی
نگه کن پیکر معصوم بی جان را
کفن پوشیده جای رخت دامادی
بسا چشمی که خون می بارد از آنها
به پا خیزیم و بر چینیم ، نا شادی
بیا ای هموطن دستت به دستم ده
تو هم با ما بزن غرنده فریادی
گر امروز این زمین خشک است و ویرانه
شود فردا گلستان ، باغ ، آبادی
خدایا کم کن این افواج بی شرمان
به زیر دست و پاها له شد آزادی
ببین شوریده گریان شد ، امید آنگه
کز آزادی در این وادی بود یادی

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

زود باور



من گفته بودم. در واقع ، قابل پیش بینی بود. تو باور نمی کردی. حق هم داشتی . باور کرده بودی. راستش را بگویم خودم هم باورم شده بود. نمی دانم چطور بود که اطرافمان را نمی دیدیم. آن لرزه ها ، آن تهدید ها. اصلا تقصیر خودمان بود. زیاد از حد زود باور بودیم. مگر می شود به این راحتی ... بگذریم. نمی خواهم از اشتباهات یاد کنم. آنجا که می خندیدیم و سرزنش اطرافیانمان را نمی شنیدیم باید این روزها را یاد می کردیم. حالا این سردرد ها و ترس ها و گریه ها هیچ یک به کارمان نمی آید. همه چیز تمام شده است. ما نمی خواستیم اما آنکه تصمیم گرفته بسیار جدی سخن می گوید. نمی دانم تو حرف هایش را شنیدی یا نه. می دانم از آخرین سخنانش خبر داری. پس از آن مکالمه ی سنگین همه چیز تغییر کرد. آنقدر دلم گرفته است که اشک هم بازش نمکند. هرگز آنقدر بزرگ نبوده ام که سخن بگویم.
می دانم شاید هنوز امیدی باشد. اما من در این سیاهی ها رنگی نمی بینم. هنوز نگاه سنگین اطرافیان مرا خرد می کند. می گویند تورا چه به این کارها. اگر بگویم هر روز اوضاع به هم ریخته تر از دیروز است دروغ نگفته ام.
تو می دانی به کجا خواهیم رسید؟ چرا به صراحت پاسخم را نمی دهی؟

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

کمیته پی جویی حق تحصیل بهاییان و میر حسین موسوی ، دانشگاه اصفهان


کمیته ی حق تحصیل مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، در ادامه ی پی گیری مطالبات خود با بهره گیری از فضای انتخاباتی در سخنرانی میر حسین موسوی شرکت کرد و از آنجا که حق سوال فقط در انحصار نمایندگان مخصوصی قرار داشت یکی از عمده ترین مطالبات خود را که همانا تحقق حق تحصیل برای هزاران جوان بهایی ایرانی است با درج و استفاده از پلاکارد توسط شاخه اصفهان این تشکل بیان نمود.

این برنامه در دانشگاه اصفهان از ساعت 10 صبح آغاز و تا ساعت 12 برگزار شد. گفتنی است پلاکاردهایی که مطالبات اعضای کمیته روی آنها نوشته شده بود توسط نیروهای لباس شخصی مورد حمله قرار گرفت و به وسیله ی آنها پاره شد.

تلاش برای بیان خواسته های قانونی و برخوردهای صورت گرفته در این نشست هیچگونه واکنشی از سوی کاندیدای مذکور را در پی نداشت.



۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

اولین نشست سراسری حق تحصیل برگزار شد / همراه با تصاویر

گزارش نشست تهران

نشست سراسری حق تحصیل به همت کمیته‌ی پی جویی حق تحصیل بهاییان مجموعه فعالان حقوق‌بشر در ایران هم‌زمان در دو شهر تهران و شیراز با حضور اعضا و مهمانان برگزار شد.
این نشست که در نوع خود بی سابقه بود در تهران، از ساعت 20 آغاز گردید. وجود تصاویر دانشجویان زندانی یکی از اولین مواردی بود که در این نشست خودنمایی میکرد.
نیلوفر محرابی، به عنوان مجری برنامه با ذکر مقدمه‌یی در خصوص حق تحصیل و لزوم پیگیری آن به جلسه رسمیت دادن
اولین سخنران، ابوالفضل عابدینی مسئول روابط عمومی “مجموعه” بود که صحبت‌های خود را با اشاره به فعالیت‌های اجرایی “مجموعه” و تعدادی از کمیته‌های آن آغاز کرد، وی انتشار کتاب، ماه‌نامه ، برگزاری کارگاه‌های آموزشی، حمایت حقوقی از قربانیان نقض حقوق بشر، حضور در صحنه‌ی بین‌المللی و گزارش‌گری در حوزه‌ی حقوق بشر را از بارزترین فعالیت‌های “مجموعه” در محورهای حقوقی، ظرفیت سازی و اطلاع رسانی عنوان داشتند. ایشان در ادامه‌ی صحبت، هزینه‌هایی که به “مجموعه” به علت فعالیت‌های حقوق بشری آن تحمیل شده است اشاره کرد و آن را نشانه‌ی پای‌بندی ما به قانون و جدیت “مجموعه” در کار دانستند.
سخنران بعدی حسام میثاقی، از اعضای کمیته‌ی پی جویی حق تحصیل بهاییان مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران بود، وی با معرفی کمیته و بررسی تاریخ‌چه و اهداف تشکیل آن عنوان داشت یکی از اهداف منسجم‌تر شدن فعالیت‌های کمیته حجم عظیم دانش‌جویان محروم از تحصیل بهایی بود، میثاقی در بیان اهداف کمیته، وحدت بین اقشار مختلف دانش‌جویی را عنوان داشت و ادامه داد که این کمیته در واقع پل ارتباطی بین دانش‌جویان محروم از تحصیل بهایی و نهادهای حقوق بشری است. وی از دیگر اهداف مهم این کمیته را جمع آوری آمار دانش‌جویان محروم از تحصیل عنوان داشت.
این دانش‌جوی محروم از تحصیل از سایر فعالان این حوزه درخواست کرد تا با نگارش مقالات، ارائه‌ی شرح پی‌گیری‌هایی که تا کنون داشته‌اند، شرکت فعال در گزارش‌گری و برنامه‌ی کمیته، این تشکل را برای پی‌گیری اهداف یاری دهند.
سخنران بعد دکتر نعمت احمدی، حقوق‌دان و استاد دانش‌گاه بود که با تشویق حضار پشت تریبون قرار گرفت. دکتر احمدی صحبت خود را این چنین آغاز کرد "این مسئله از طرف خود بنده لااقل مغفول بوده، که آیا ما داشته‌ایم دانش‌جویانی که به خاطر مذهب و دین‌شان نتوانند ادامه تحصیل بدهند. چون ما در قانون اساسی این را نداریم" وی ادامه داد از منظر یک معلم من متاسف هستم که تعدادی از هم‌میهنان من به خاطر مذهب‌شان نتوانند ادامه تحصیل بدهند .
وی با اشاره به ماده‌ی 9 قانون مدنی در باب لازم الاجرا بودن معاهدات بین‌المللی پذیرفته شده و هم‌چنین استناد به فصل سوم قانون اساسی، ذیل اصول 15 تا 43 که مربوط به حقوق و آزادی‌های فردی است حق تحصیل را عمومی دانستند.
این استاد دانش‌گاه با بیان خاطراتی از دوران دانش‌جویی و فعالیت‌های مبارزاتی خود بیان داشت که دانش‌گاه استقلال خود را داشت و فعالیت‌ها و باورهای ما منجر به محرومیت از حق تحصیل نمی‌شد.
دکتر احمدی بیان داشت "به باور دینی ما "اطلب العلم من المهد الى اللحد" یعنی هر کس که اراده کند حق دارد که تحصیل کند " و ضمن پرداختن به موضوع حقوق شهروندی بار دیگر بر این حق تاکید کرد.
این حقوق‌دان اشاره داشت حتا اگر به باور افرادی که ممعانت از تحصیل می‌کنند فردی کافر باشد باز هم طبق اسلام با دسته بندی کافر به دو دسته کافر فطری و ذمی، فردی که از پدر و مادری کافر متولد شده باشد هیچ گناهی ندارد همان‌طور که اگر بنده در کشور دیگری به دنیا می‌آمدم احتمالا دین دیگری داشتم. بنابراین این موضوع نیز نمی‌تواند دست‌آویزی برای محروم کردن شما از تحصیل باشد.
دکتر احمدی، موضوع را به استناد باورهای اسلامی بسیار ساده دانست و گفت فردی که در کشوری زندگی می‌کند آن کشور موظف و مکلف است امنیت وی را تامین کند. این فعال حقوق بشر با آروزی این‌که هیچ فردی به خاطر باورهای‌اش از تحصیل محروم نشود و با تشویق حضار به صحبت‌های خود پایان داد.
در پایان ساعت اول نشست، خانم محرابی از سلمان سیما فعال دانش‌جویی دانش‌گاه آزاد برای سخنرانی دعوت به‌عمل آورد.
سلمان سیما، با قرار گرفتن در پشت تریبون و با ابراز شگفتی از حجم زیاد دانش‌جویان محروم از تحصیل به دلیل باورهای‌شان صحبت‌های خود را آغاز کرد. وی عنوان داشت به باور من قبح محرومیت از تحصیل هم‌چون اعدام و محرومیت از حیات است.
این فعال دانش‌جویی به روند محرومیت دانش‌جویان دانش‌گاه آزاد از شش سال قبل پرداخت و عنوان داشت اکنون دوستانی هستند که بیش از شش ترم تعلیق و محروم از تحصیل شده‌اند.
اشاره به مفاد قانون اساسی و معاهدات جاری از دیگر صحبت‌های این فعال دانش‌جویی برای خدشه ناپذیر بودن این حق بود.
وی هم‌چنین با اشاره به مفاد قانون اساسی و معاهدات جاری حق تحصیل را حقی خدشه ناپذیر خواند و همین‌طور تصویب لایحه جنسی را نیز به نوعی محروم کردن تعدادی از هم‌وطنان از حق تحصیل دانست.
سلمان سیما هم‌چنین به فعالیت‌های دانش‌جویان دانش‌گاه آزاد در این حوزه و هم‌کاری با طیف‌های مختلف دانش‌جویی و همین‌طور “مجموعه” ، اشاره کرد و نگرانی خود را از به تصویب درآمدن قانونی که با سهمیه‌بندی‌های تبعیض‌آمیز و از سوی دیگر محروم کردن فعالان از تحصیل شرایط زیان باری برای جامعه فراهم می‌کند اعلام داشت و خواستار توجه سایر فعالان به این موضوع شد.
در پایان وی با عنوان جمله‌ی "حق تحصیل برای یک دانش‌جو، همانند حق حیات است برای یک انسان" به سخنان خود پایان داد.
هلاکو رحمانیان از دانش‌جویان محروم از تحصیل بهایی با دارا بودن رتبه 50 کنکور ، سخنران بعدی بود که پشت تریبون قرار گرفت. این دانش‌جوی محروم از تحصیل با قرائت رنج‌نامه‌یی که در آن از تلاش‌های خود برای ورود به دانش‌گاه علی‌رغم رتبه‌ی بالا در کنکور و ممعانت‌هایی که منجر به محرومیت از تحصیل ایشان شد سخن گفتند. وی عنوان کرد مسئولان به او گفته‌اند که به خاطر دین خود از تحصیل محروم شده است.
بهزاد مهرانی ، دبیر اول “مجموعه”، سخنران بعدی بود که به دعوت مجری برنامه پشت تریبون قرار گرفت.
آقای مهرانی با عنوان این‌که خوش‌حال است که اکنون برخلاف دهه‌های قبل به جای حق حیات بهاییان از حق تحصیل آن‌ها صحبت می‌کند، سخن‌رانی خود را آغاز کرد.
این فعال حقوق بشر با بررسی اجمالی حق در اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر آن را تولید دنیای مدرن دانست. وی انسان مدرن را انسان خردگرا و مختار و انسان جهان سنتی را انسان مکلف خواند. وی عنوان داشت در جهان مدرن انسان را تنها به صرف انسان بودن محترم میدانند.
وی در پایان با تاکید بر این‌که هیچ قدرتی اجازه سلب حق تحصیل را ندارد، به سخنان خود پایان داد.
ساغر میری، از دیگر دانش‌جویان محروم از حق تحصیل سخن‌ران بعدی این نشست بود. وی به بررسی پیشنیه‌ی تحصیل بهاییان در ایران پس از انقلاب و واقعه‌ی سال 85 که تعدادی اندک از بهاییان موفق به ورود به دانش‌گاه شدند پرداخت، وی که در دانش‌گاه شهر نور در رشته‌ی کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی مورد پذیرش قرار گرفته بود که پس از سپری شدن سه ماه از آغاز حق تحصیلی با ممعانت از ادامه تحصیل مواجه شده بود. به شرح این روند پرداخت. وی با ابراز خرسندی از عضویت در کمیته بر تلاش خود برای احقاق حق تحصیل تاکید کرد.
آقای توفیق از اساتید دانش‌گاه سخن‌ران بعدی نشست بود که با ناصحیح بودن این باور که چون فردی وابسته به طیف فکری یا دینی غیررسمی است حقوق شهروندی اش مورد نقض قرار گیرد سخن خود را آغاز نمود و به برشمردن اصول قانونی موید این حق پرداخت.
این استاد دانش‌گاه هم‌چنین از دیدگاه مذهب اسلام نیز حق تحصیل را حقی خدشه ناپذیر دانست و ترور افکار را عینیت محرومیت از تحصیل دانست. وی آئین نامه‌های داخلی سازمان سنجش و دانشگاه‌ها را که منجر به محرومیت از تحصیل دانش‌جویان می‌شود را مغایر با مفاد قانون اساسی دانست و بر نیاز به بازنگری آن تاکید کرد.
مهدی خدایی ، فعال دانش‌جویی و مسئول واحد دانش‌جویی “مجموعه”، آخرین سخنران این نشست بودند. وی که برای قرائت قطع‌نامه پایانی نشست پشت تریبون حاضر شده بود عنوان داشت: "امیدواریم این نشست فتح بابی برای نشست‌های بعدی و گسترده‌تر کردن این موضوع به حمایت از حقوق سایر اقشار جامعه ایرانی باشد."
مهدی خدایی عنوان داشت:
"مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران ضمن ابراز نگرانی از برخوردهای دوگانه و استفاده‌ی ابزاری مسئولان مربوطه از قوانین موضوعه و هم‌چنین زیر پا گذاشتن قانون اساسی و میثاق‌نامه‌های بین‌المللی که مورد تائید جمهوری اسلامی قرار گرفته، ابراز امیدواری می‌کند که در آینده شاهد این‌گونه موارد نقض حقوق بشر نباشیم و تمامی اقوام و نژادها بتوانند در کنار یک‌دیگر به زنده‌گی و برخورداری از تمامی حقوق‌های انسانی و فطری خودشان ادامه بدهند"
در پایان نیز کتاب "آشنایی با کنوانسیون رفع کلیه اشکال تبعیض علیه زنان" از مجموعه انتشارات مجموعه در بین حضار توزیع گردید

































۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بدرود

دوست عزیزم...

از رفتنت گفتی. که نمی خواهی بمانی. که اینجا ویران است و زندگی بی معنا. که زندگان اینجا چون مردگان اند. هر آنکه اینجا را ترک کرد در نظرم پست آمد. آنقدر که از او احساس تنفر کردم. ای کاش نمی رفتی تا از تو متنفر نشوم. من این خاک پاک را هرقدر ویران ، از آن قصر های باشکوه دوستتر دارم. تردید مکن که اگر روزی از خود نیز احساس تنفر نمودم اینجا را ترک خواهم کرد. اگر.

این خاک پاک است. خاک پاک را چه جای ناپاکان؟ چه جای پلیدان.مرکز انوار را چه جای سیاهی.این سرزمین سرزمین پاک سرشتان است. بر ذره ذره خاک آن کوروش کبیر تاخته است. فردوسی و آرش بر آن قدم نهاده اند. در هوایش حافظ غزلی سروده است. زردشت بر فرازش نیکی گسترانده است. خون پاک باب بر آن ریخته و بهاالله را زادگاه است. چهگونه ترک این سرزمین توانم؟

آری تو راست می گویی. شاید قدمی برایش بر نمی دارم. اما توان ترکش در من نیست. تو می توانی. پس از این خاک دور باش.

آری. چند روزیست که نا پاکان بر آن قدم می زنند. زندگانی اندکی دشوار است. آری. اما از ارزش هایش هرگز کاسته نخواهد شد. میگویی ویران است؟ آری ویران است. اما قبل از هر آبادی ویرانی لازم.

بدرود. تنها این سوالم را پاسخ گوی. پس از آبادیش تورا وجدان اجازه ی بازگشت خواهد داد؟ چگونه به مرکز انوار باز خواهی گشت پس از آنکه بین دشمنان تنهایش گذاشتی؟

بدرود