۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

گاهی



گاهی نگاهی ، راهی را که می پیمایی دگرگون می کند
نگاهی تو را به خود می کشد
تو را از خود بی خود می کند و می گویی : "چه حس عجیبی! "
و دلت می لرزد

گاهی هیچکس نمی تواند تو را از آنچه می خواهی باز دارد
حتی سپاهی تا دندان مسلح
و تو در برابر جهان می ایستی
و سر ات را بالا می گیری
و می گویی : " این انتخاب من است ، راه من است ، می پویم اش."

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

سوگند

تو را به برگ اقاقی ،
تو را به چشمه پاک
تو را به تازه نهالی دمیده از دل خاک
تو را به ماه تمام
به می ، میانه ی جام
به شادکامی بستان به گاه فروردین
تو را به هرچه که گویی
به عشق ،
صبر،
به کین
تو را به زمزمه ی رود ، گاه غلتیدن
به شادمانی چشمت، زمان خندیدن
تو را به پنجره گاهی که قاب صورت توست
تو را به روز نخست
و لحظه ای که درخشید تک ستاره ی عشق
تو را به تنهایی
و لحظه های پر از شور و عشق و شیدایی
تو را به لحظه ی نو
تو را به ثانیه سوگند می دهم بانو

۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

جاودان


عشقم به سکوت مبهم شب
و به تنهایی
و قدم زدن کنار جویبار، در حالی که نسیم می وزد
و صدای خرد شدن برگ ها که لذت مرگ را در وجودم به جریان می اندازد.
و عشقم به ستارگان
زمانی که ماه پشت لکه ابری پنهان شده است
که با تمام قدرت شان سوسو می کنند و پیاپی چشمک می زنند،
و به دریا
که می شوید ، می طوفد ، می خروشد ، غرق می کند
و بر تن ساحل می نشیند
و به ساحل
که خود را چون معشوق به دست اواج خروشان هوسی نا تمام می سپارد
و به یاس
هنگامی که پس از خود نمایی بسیار
و پراکندن بوی خوش در فضا
خشک می شود و می ریزد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

شراب عبور


امشبم ظلمت است و تنهایی
نیست دیگر به دل دمی شر و شور
رخت بر بسته از جهان شادی
رفته زین آشیان غمزده نور!
منتهی شد تحملم آخر
منقضی گشته دور قلب صبور
در گلو درد و بغض ها پنهان
در صدایم چه ناله ها مستور
ای خدا می نبخشدت دل تنگ
که مرا می کنی به دم مجبور
تا شود جان مرده زنده دمی
بنواز امشب اندکی تنبور
مرده جانم ، روان کند شیون
از فراقش دمیده شد در صور
وای بر حال آن کسی که مرا
کرده از یار مهربانم دور
مرگ می گویدم بیا و بنوش
ار لب سرد من شراب عبور
بگذر از این جهان ز جان بگذر
بی رخش در جهان نمانده سرور
گفته اند ام که مست و مجنونم
شده ام من جدا ز جمع حبور
خوش سعادت اگر ز عشق تو با
جمع شوریدگان شوم محشور

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

ضربه

صدای عقربه ها چون پتکی بر سرم می کوبد. همه ساعتها را از کار انداخته ام. اما هنوز هم این صدا دست از سرم بر نمی دارد. هر ثانیه. دیوانه ام کرده است. کلافه ام. بی خودی راه می روم. عرض اتاق را بارها پیموده ام و طول آن را بارها طی کرده ام. صدای تیک تیک ساعت هر لحظه بلند تر می شود. با هر ضربه اش بر آشفتگی ام افزوده می شود. کنار پنجره می ایستم. هنوز هم باران نمی بارد. سردی خشک هوا  تا مغز استخوانم نفوذ می کند. کنار شومینه روی صندلی می نشینم. سرم درد میکند.سرم را به صندلی تکیه می دهم و چشمانم بسته می شوند. صدای ساعت بر سرم می کوبد. لحظه ای احساس می کنم که چقدر خسته ام. چقدر احساس ناتوانی می کنم. چقدر احساس تنهایی می کنم. چقدر احساس پوچی می کنم.روزی چند بار می شکنم و می شکنم. دیگر آنقدر تکه تکه شده ام که نمی شود از نو ساختم. موهایم جو گندمی شده اند. خسته ام و بسیار هم خسته ام. روزها می گذرند و شبها نیز و دقیقه ها و ساعتها نیز. و چه ملالت آور می گذرند. دارد خوابم می برد. می خواهم چشمانم را باز کنم اما نمی توانم. قدرت گشودنشان را ندارم.
همینطور که می رفتم صدایی مرا متوجه خود کرد. انگار کسی مرا صدا می زد. پشت سرم را نگاه کردم. کسی در خیابان نبود. مثل همیشه خلوت بود. درختان زرد شده بودند و برگهایشان می ریخت و آسمان به قرمزی میزد. چند ثانیه ای به خیابان پر برگ نگاه کردم. دو سوی آن از برگ انباشته بود و وسط خیابان به اندازه ای که دو خودرو به آسانی از کنار هم عبور کنند هیچ چیز نبود. حتی یک برگ. ماشینی از کنارم عبور کرد. ایستاد و به عقب باز گشت. مردی بیرون آمد. دستش را بر شانه ام گذاشت و پرسید که آیا اتفاقی افتاده است یا نه. لحظه ای گنگ شدم. خیره نگاهش کردم. گفت : " آقا با شما هستم. حالتان خوب است؟" انگار که ناگهان به خود بیایم گفتم:" بله بله خوب هستم. متشکرم."
- " مطمئن اید که کمک نمی خواهید؟"
-" کاملا. "