۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ناشناس



آنچه ناشناس است ، همواره ناشناس است. ناشناس ، ناشناس است. حتی اگر نزدیک باشد. حتی اگر ملموس باشد. حتی اگر آنقدر نزدیک باشد که بتوان لمسش کرد. حتی اگر بتوان صدایش را شنید. همانگونه که چهره ی دنیا برای نابینایان. همانگونه که ارتباطات برای نسل قدیم. زندگیم پر است از این ناشناس ها. که احساسشان می کنم اما نمی دانم چیستند. می دانم که چیزی هست. باید چیزی یا کسی را به خاطر بیاورم. اما نمیدانم چه چیزی یا چه کسی را. می دانم اما نمی شناسمش. فکر می کنم و فکر میکنم. اما چیزی به ذهنم نمی رسد. تنها هجوم تخیلات است. گردبادِ هیچ که مدام در خاطرم مرور می شود. دستم را دراز می کنم. سوی شمشاد ها. سوی باد. سوی انسانها. سوی خودم. حتی دستم را سوی خودم هم دراز می کنم. یا دستم را نمی بینند ، یا از کنارم می گذرند. خودم هم که چیزی ندارم. شاید ناشناسی در دور دست دستم را بگیرد. شاید آفتاب روزی دستانم را به گرمی بفشارد.
بوی نم است. بوی نم باران. بوی خاک ، وقتی بر آن آب می پاشند. اما صدای باران نیست. صدایی ناشناس است که به گوش میرسد. چه چیزی ممکن است باشد؟ بوی آشنا و صدای نا آشنا. اینجا ها چیزی نیست. نمی دانم این صدا از کجاست. اما شک ندارم که منبع این رایحه ی خوش و این صدای غریب یکی است. شبیه چیست؟ باید چیزی باشد که صدایش شبیه این صدا باشد. ناشناس است. حتی این بوی آشنا هم چیزی از نا آشناییش نمی کاهد. روی چمن ها می نشینم. وقتی نشسته ام تمرکزم بیشتر است. خنکای سبزه زار تمام وجودم را در بر می گیرد. چه احساس خوبی است. خوب و ناشناس. انگار سبک تر شده ام. خوب است دراز بکشم. اینطور بهتر است. کاش این صدا تمام می شد. آقا . آقا با شما هستم. خواهش می کنم. شما نی دانید صدای چیست؟ آقا. یعنی پاسخ دادن اینقدر برایش دشوار است؟!
خوب است که سردرگم نیستم. انگار با ناشناس ها خو گرفته ام. اصلا هیچ وقت سر در گم نشدم. سردر گم شده ام . اما نه از دست این ناشناس ها. بگذار ببینم. چه احساس غریبی. باید کسی یا چیزی را به خاطر بیاورم. اما ...

۱ نظر:

  1. همه بار یک داریم و برگ یک شاخسار، شاید این دلیل آشنا بودن ناشناس هست !

    پاسخحذف