۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قفس

از اینجا که می روی خیلی چیز ها با تو بار و بنه می بندند. تو که می روی ، ستاره ها کم سو می شوند. گلها پژمرده می گردند. مرغ عشق کنار حیاط غمباد گرفته. کز کرده گوشه ی قفس. خیلی با او حرف زدم. گفتم بر می گردی. گفتم : " هنوز که نرفته. بلند شو. آواز بخوان." اما او هم مثل همه غصه دار بود. نمی دانم گریه هم می کرد یا نه. آخر دیروز چند نفری که برای خداحافظی آمده بودند خیلی گریه کردند. من را هم که خودت می دانی. دیروز که برای خرید از خانه بیرون رفته بودم ، با یکی از آشنا ها روبرو شدم. خیلی سلام رساند. به من گفت : " یه چیزی می گم بهت بر نخوره ها. اما دیوونه ای که اینقد غصه می خوری. بابا همینه دیگه. یکی میاد یکی میره. نمی شه که زندگی رو تعطیل کرد. یه نیگا تو آینه به خودت بنداز. شدی اینهو میت. یکم به خودت برس. اینجوری از بین میریا. از ما گفتن بود." من با لبخند حرف هایش را گوش دادم. مرا یاد پدر بزرگم می انداخت وقتی که شروع به نصیحت می کند. نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم. هر وقت پدر بزرگ شروع به نصیحت می کند من عزا می گیرم. مگر تمام می شود؟ همینطور می گوید و می گوید. خوش به حالش. کاش من هم می توانستم آنقدر با یک آدم حرف بزنم. نمی دانم چرا همه می توانند با بقیه آدمها حرف بزنند. اما نوبت من که می شود انگار که واژه ها ساکت می شوند. هیچ حرفی نیست. شاید برای همین است که تنهایم. یا برای همین است که می گویند دیوانه ام. خیلی فکر کردم. شاید هم واقعا دیوانه شده باشم. آخر وقتی بچه بودم مادرم می گفت دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. یا الکی گریه می کنند و می خندند. من هم با خودم حرف می زنم. البته بعد آنها را روی کاغذ می نویسم. اما چه فرقی می کند. حرف زدن ، حرف زدن است. یا مثلا بوی آش رشته که بلند می شود می خندم. یا بوی نم باران را که احساس می کنم گریه می کنم. اصلا چرا راه دور برویم. از وقتی بار سفر بسته ای گریه و خنده ام مخلوط شده. ناگهان وسط خندیدن می زنم زیر گریه.
کرامت می گفت شاید همین روزها تلوزیون فیلمی که بازی کرده را نشان بدهد. اینقدر ماجرایش را برایم تعریف کرده که همه اش را از بر شده ام. مثلا یک جایش هست که کرامت را در دار المجانین بستری کرده اند. یکی از آشناهایشان می آید ملاقاتش. برایش گل آورده. با او احوال پرسی می کند. کرامت در جواب سلام او باید بگوید :" از سلماز خبر ندارید. قرار بود همین روز ها برگردد." بعد شروع می کند به اراجیف بافتن و داد و هوار کردن. همان موقع پرستار ها می ریزند و دست و پای او را می بندند. آن آشنایشان هم می رود بیرون. کرامت می گفت آنقدر در این قسمت داد زده که دو روز صدایش در نمی آمده و فیلم برداری را تعطیل کرده اند. میرزا علی همیشه می گوید این برنامه ها برای این است که جوان های ما را از دین و پیغمبر دور کنند. اما کرامت می گوید او ارزش هنر را نمی داند و زیادی چسبیده به خدا و پیغمبر. من فکر می کنم کرامت راست می گوید. اما پدرم همیشه می گوید حرفهای میرزا علی را باید طلا گرفت. میرزا علی الان 89 سال سن دارد. پدرم می گوید او گرم و سرد روزگار را چشیده است. تمام سر گرمی میرزا علی قران خواندن است و رادیو گوش کردن. وقتی قرآن نمی خواند پیچ رادیو را می گرداند تا اخبار رادیو را بشنود. رادیو اش نوار کاست می خورد. درش شکسته است. باید نوار را با انگشت فشار بدهد داخل. یک نوار بیشتر ندارد. پنج شنبه شبها و جمعه بعد از ظهر ها این نوار را گوش می کند. " شد خزان گلشن آشنایی. باز هم آتش به جان زد جدایی. "
اهل محل می نشینند جلوی خانه هایشان و آهنگ را زمزمه می کنند. نمی دانم چه سری است که وقتی این آهنگ پخش می شود بچه ها آرام می نشینند. انگار شور و حال فوتبال بازی کردن از سرشان می افتد. میرزا خودش که آهنگ را زمزمه می کند اشک از چشمهایش سرازیر می شود. معصومه خانم می گفت این نوار را خانم میرزا برایش خریده بوده. همان سالی که این نوار را خریده به رحمت خدا رفته است. مادرم می گوید میرا خیلی خانمش را دوست داشت. هر وقت با پدرم بحثش می شود می گوید: " یکم از میرزا یاد بگیر. بیس ساله زنش مرده. هنوز واسش بال بال می زنه." من میرزا را خیلی دوست دارم. قصه ی حسن کچل را هر روز برایم تعریف می کند. گلاب های میرزا خیلی خوش بو هستند. هر سال یک مشت گل محمدی به من می دهد. می گوید : " تو با بقیه ی بچه های این محل توفیق داری. " از وقتی قرار شده بروی میرزا هر روز با من حرف می زند. می گوید :" پسر جان مسافر باید برود. نو هم اینقدر بی تابی نکن. اگر قسمت باشد بر می گردد. " می خواستم بپرسم اگر مسافر باید برود چرا او اینقدر از مرگ همسرش ناراحت است. مگر نه اینکه همه ی ما مسافر هستیم. این را حاج محمد هر روز می گوید. اما نتوانستم. انگار لال می شوم.
دیوارهای اینجا سنگینی می کنند. پنجره هم میله دارد. مثل قفس می ماند. فقط می شود حیاط را تماشا کرد. آن هم که همیشه شلوغ است. اصلا صدای پرنده ها شنیده نمی شود. این آدمها ی توی حیاط آدمهای عجیبی هستند. توی اتاق به جز تخت خواب هیچ چیز دیگری نیست. روبروی پنجره ی اتاق یک درخت سرو بلند هست . هفته ای یکبار می روم زیر آن می نشینم. اما همیشه یک نفر دنبالم می آید. از اینکه خلوت من را به هم می زنند خوشم نمی آید. از اینجا بیشتر لذت می برم. لا اقل تنهایم. یعنی از روزی که رفته ای همیشه تنها بودم. صدای پا می آید. فکر کنم دکتر است. اگر قلم را ببیند از من می گیردش. می گوید خطرناک است. یادت باشد وقتی دکتر رفت باز با هم حرف می زنیم

آرمین رحمانی

۱ نظر:

  1. ميزي براي کار

    کاري براي تخت

    تختي براي خواب

    خوابي براي جان

    جاني براي مرگ

    مرگي براي ياد

    يادي براي سنگ

    اين بود زندگي…........

    faryad_19001@yahoo.com

    پاسخحذف