۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

با من باش


اینطور نگاهم نکن. به اندازه ی کافی در عذاب هستم. چشمان خیسم را نمی بینی؟ یعنی به نظر تو به اندازه ی کافی خیس نیستند؟ باور کن تحمل نگاه های تو را ندارم. نگاه های تو از تمام آنچه گذشته سنگین تر است. اگر شانه هایم بار آنها را تحمل کرده اند ، توان سنگینی نگاه تو را ندارند. من تو را همراه خود می دانم. من تو را پشتیبان خود می دانم. به چشمانم نگاه کن. ببین. دیگر فروغ گذشته را ندارند. دستانم را ببین. می لرزند. تو اینها را بهتر می دانی. پاهایم دیگر زیر بار بدنم نمی روند. توان ندارند. می خواهم قدم بردارم. بروم آنجا که تمام گذشته ی تاریک، محو شود. جایی که من باشم و امروز. نه دیروزی. نه فردایی.
گفتند اگر فرار کنی - از گذشته – لا اقل سنگینی بارش بر شانه هایت کاهش می یابد. دیگر شانه هایت افتاده نخواهند بود. خواستم فرار کنم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم. پاهایم را دیدم. سر جایشان بودند. چشمانم را بستم. تمام نیروهایم را جمع کردم. یک قدم بر داشتم. اما باز هم بر زمین خوردم. خواستم فریاد بزنم. می گفتند اگر فریاد بزنی ، اگر نعره بزنی ، همه چیز بهتر از قبل می شود. تلاش کردم. نه نفسی بود نه صدایی. حتی حنجره ای هم نبود. صدایم را گوشهای خودم نیز نمی شنیدند. می بینی. چشمانم خیسند. نمی توانم فرار کنم. طاقت ماندن هم ندارم. امروز بیشتر از دیروز به دستانت نیازمندم. و بیش از فردا. به مهربانیت امروز نیازمندم. امروز. امروز که تو را می خواهم ، که تمام ذرات وجودم کمک تو را فریاد می زنند بمان. بمان تا بتوانم بلند شوم. اینطور نگاهم نکن. بگذار چشمانت چون گذشته مهربانی را به من هدیه کنند. امروز که تنهایم با من باش.

۱ نظر:

  1. در مورد این جور نوشتن باید کلی بات حرف بزنم

    پاسخحذف