۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

من اینجایم


من اینجایم
کویر سرد بی پایان
که خورشیدش شعاعی یخ بر این یخزار می پاشد
من اینجایم
میان این تهی دشت ملال آور
میان این سراب خشک بی تابی
و شاید سایه ای همراه من باشد
من اینجایم
من اینجا تا ابد تنهای تنهایم
پر از بغضم ، پر از اشکم ، پر از زاری
شبم تکرار بیداری
چه فرقی می کند شب یا سحر هنگام؟
چه فرقی می کند فرجام و نا فرجام؟
چه فرقی می کند هنگام نوشیدن
بود شهد و عسل یا زهر در این جام؟
اگر غم باشد ار زاری ، من اینجایم
اسارت یا که آزادی، من اینجایم
من اینجایم میان دشت بی جانی
که حسرت می خورد رودش
زلال آب و باران را
که گل در حسرت بلبل
به پایان می برد جان را
تو رفتی من در این برزخ بیافتادم
تو رفتی نوش جانت نغمه ی بلبل
چه فرقی می کند آیا که من هستم
و یا از بی کسی ، در غصه جان دادم؟
من اینجایم
اگر هم بی کسم اینجا
اگر تنهای تنهایم
من اینجایم
اگر با نا امیدی ها
چو دیروز است فردایم
اگر خوبم ، اگر شادم ، اگر غمگین و دلگیرم
اگر روزم ، اگر تارم ، اگر هر روز می میرم
میان " دشت خشک تشنه " بر پایم
من اینجا تا ابد تنهای تنهایم

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

با من باش


اینطور نگاهم نکن. به اندازه ی کافی در عذاب هستم. چشمان خیسم را نمی بینی؟ یعنی به نظر تو به اندازه ی کافی خیس نیستند؟ باور کن تحمل نگاه های تو را ندارم. نگاه های تو از تمام آنچه گذشته سنگین تر است. اگر شانه هایم بار آنها را تحمل کرده اند ، توان سنگینی نگاه تو را ندارند. من تو را همراه خود می دانم. من تو را پشتیبان خود می دانم. به چشمانم نگاه کن. ببین. دیگر فروغ گذشته را ندارند. دستانم را ببین. می لرزند. تو اینها را بهتر می دانی. پاهایم دیگر زیر بار بدنم نمی روند. توان ندارند. می خواهم قدم بردارم. بروم آنجا که تمام گذشته ی تاریک، محو شود. جایی که من باشم و امروز. نه دیروزی. نه فردایی.
گفتند اگر فرار کنی - از گذشته – لا اقل سنگینی بارش بر شانه هایت کاهش می یابد. دیگر شانه هایت افتاده نخواهند بود. خواستم فرار کنم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم. پاهایم را دیدم. سر جایشان بودند. چشمانم را بستم. تمام نیروهایم را جمع کردم. یک قدم بر داشتم. اما باز هم بر زمین خوردم. خواستم فریاد بزنم. می گفتند اگر فریاد بزنی ، اگر نعره بزنی ، همه چیز بهتر از قبل می شود. تلاش کردم. نه نفسی بود نه صدایی. حتی حنجره ای هم نبود. صدایم را گوشهای خودم نیز نمی شنیدند. می بینی. چشمانم خیسند. نمی توانم فرار کنم. طاقت ماندن هم ندارم. امروز بیشتر از دیروز به دستانت نیازمندم. و بیش از فردا. به مهربانیت امروز نیازمندم. امروز. امروز که تو را می خواهم ، که تمام ذرات وجودم کمک تو را فریاد می زنند بمان. بمان تا بتوانم بلند شوم. اینطور نگاهم نکن. بگذار چشمانت چون گذشته مهربانی را به من هدیه کنند. امروز که تنهایم با من باش.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ناشناس



آنچه ناشناس است ، همواره ناشناس است. ناشناس ، ناشناس است. حتی اگر نزدیک باشد. حتی اگر ملموس باشد. حتی اگر آنقدر نزدیک باشد که بتوان لمسش کرد. حتی اگر بتوان صدایش را شنید. همانگونه که چهره ی دنیا برای نابینایان. همانگونه که ارتباطات برای نسل قدیم. زندگیم پر است از این ناشناس ها. که احساسشان می کنم اما نمی دانم چیستند. می دانم که چیزی هست. باید چیزی یا کسی را به خاطر بیاورم. اما نمیدانم چه چیزی یا چه کسی را. می دانم اما نمی شناسمش. فکر می کنم و فکر میکنم. اما چیزی به ذهنم نمی رسد. تنها هجوم تخیلات است. گردبادِ هیچ که مدام در خاطرم مرور می شود. دستم را دراز می کنم. سوی شمشاد ها. سوی باد. سوی انسانها. سوی خودم. حتی دستم را سوی خودم هم دراز می کنم. یا دستم را نمی بینند ، یا از کنارم می گذرند. خودم هم که چیزی ندارم. شاید ناشناسی در دور دست دستم را بگیرد. شاید آفتاب روزی دستانم را به گرمی بفشارد.
بوی نم است. بوی نم باران. بوی خاک ، وقتی بر آن آب می پاشند. اما صدای باران نیست. صدایی ناشناس است که به گوش میرسد. چه چیزی ممکن است باشد؟ بوی آشنا و صدای نا آشنا. اینجا ها چیزی نیست. نمی دانم این صدا از کجاست. اما شک ندارم که منبع این رایحه ی خوش و این صدای غریب یکی است. شبیه چیست؟ باید چیزی باشد که صدایش شبیه این صدا باشد. ناشناس است. حتی این بوی آشنا هم چیزی از نا آشناییش نمی کاهد. روی چمن ها می نشینم. وقتی نشسته ام تمرکزم بیشتر است. خنکای سبزه زار تمام وجودم را در بر می گیرد. چه احساس خوبی است. خوب و ناشناس. انگار سبک تر شده ام. خوب است دراز بکشم. اینطور بهتر است. کاش این صدا تمام می شد. آقا . آقا با شما هستم. خواهش می کنم. شما نی دانید صدای چیست؟ آقا. یعنی پاسخ دادن اینقدر برایش دشوار است؟!
خوب است که سردرگم نیستم. انگار با ناشناس ها خو گرفته ام. اصلا هیچ وقت سر در گم نشدم. سردر گم شده ام . اما نه از دست این ناشناس ها. بگذار ببینم. چه احساس غریبی. باید کسی یا چیزی را به خاطر بیاورم. اما ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

تو را من دوست می دارم


تو را من دوست می دارم
چو زنبوری که گلها را
و یا ماهی که دریا را
تو چون خورشید گرمی در پی باران.
دل بارانی ام با آفتابت رنگ رنگین شد
تو را چون گل میان نوبهاران دوست می دارم.
چنان من دوستت دارم
که کودک یک عروسک را
و طفلی تنگ کوچک را
تو همچون ماهی ِ قرمز ، میان هفت سین هستی
مثال سبزه زاران دلنشین هستی
تو در تاریکی شبها چنان ماهی
مرا در قلب تاریکی تو همراهی
تو را چون عطر شالی در میان کشت زاران ، دوست می دارم
تو همچون دانه ی برفی ، درخشانی
و یا چون پرتو خورشید ، رخشانی
مثال بارش باران پر از مهری
من آن پروانه ام شمع وجودت را
من آن دیوانه ام ، سرگشته کویت را
تو را چون آب پاک رودباران دوست می دارم
سرود خوب بارانم،
هوای کوهسارانم،
طراوت در بهارانم،
نوای چشمه سارانم
تو را من دوست می دارم

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است


دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است
پر از آوای غوکان، نای مرغان
پر از تنهایی و بی هم صدایی
پر از نیزار، از بی هم چرایی
که می گوید هوایم صاف و خوب است؟
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
هوای دل پر از ابر است، ابری است
و با رگبار غم همراه ، گاهی
ویا بادی که می آید ز راهی
به خوبی یاد دارم روزها پیش
دلم از پرتو خورشید روشن
و از گرمای شادی همچو گلشن
و حالا سرد ، چون قطب جنوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
نوای بلبلم از یاد رفته است
و سیمای گلم از یاد رفته است
میان خشکی هر شاخه ی نی
طراوت با عبور باد رفته است
به جای نغمه های روح پرور
وجودم پر ز نای دلخراش دارکوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است.
که می گوید هوایم صاف و خوب است؟
هوایم سرد چون قطب جنوب است
وجودم پر ز نای دارکوب است
دلم مرداب دلگیری به هنگام غروب است