۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

گاهی



گاهی نگاهی ، راهی را که می پیمایی دگرگون می کند
نگاهی تو را به خود می کشد
تو را از خود بی خود می کند و می گویی : "چه حس عجیبی! "
و دلت می لرزد

گاهی هیچکس نمی تواند تو را از آنچه می خواهی باز دارد
حتی سپاهی تا دندان مسلح
و تو در برابر جهان می ایستی
و سر ات را بالا می گیری
و می گویی : " این انتخاب من است ، راه من است ، می پویم اش."

گاهی در سیاهی غرق می شوی
گاهی گناهی ، در وجودت سرشار می شود.
گاهی قدم زدن هم برایت شکنجه است.
و خاطرات است که بر سر ات می ریزند تا فراموش نکنی که چقدر به خطا رفته ای

گاهی تباهی ، تنها راهی است که برایت باقی مانده
آنقدر به آن نزدیکی که حتی نیازی به گام نداری
می توانی شامی با او بخوری و کامی از او بگیری
و به پایان برسی

گاهی همین که بدانی قلبی برایت می تپد
یا چشمی در انتظارت است
برایت می شود احساس پادشاهی

و چه می شود اگر اسیر نگاهی باشی
و در میان انبوهی از احساس گناه
تمامی شب را خیره به ستارگان
و با اندوهی بی پایان ،
به صبح برسانی؟
چه می شود اگر با آنکه می دانی قلبی برای تو می تپد
خود را هر لحظه بیشتر به تباهی و پایان نزدیک کنی؟

حتی سیل هم نمی تواند از اینهمه سردرگمی بشوید ام
 از اینهمه آزادی (!) خسته ام
از اینهمه تشنج
از اینهمه تهوع
از این خودم خسته ام

گاهی این است تمام آنچه می خواهی
گوشه ای بنشینی و بگویی : " آه! "


آرمین رحمانی - بیست و نهم مهرماه نود

۲ نظر: