۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

گذر


بید با برگ های آشفته ی سبز و زرد. نسیم. بوی نم باران. خیابانی که خلوت است. آرام است. و بید و نسیم و دل و بوی نم به هم پیوند می خورند. نسیم شاخه های آشفته ی بید را می لرزاند همانگونه که بوی نم دل را. نه نغمه ی پرنده ای ، نه جنبش خزنده ای ، نه نفسی ، نه دوستی ، نه دشمنی ، نه کسی.
سراسر راه پوشیده شده از انبوه بید. گاهی سرو یا سپیداری بر فراز آنها سرک می کشد. آرام می رقصند در دست باد.
صدای شر شر خاطرات می آید در جوی و می گذرند و می روند با آب. آب. آب روان. آب روان و زلال. آب روان و زلال چشمه. آنقدر روان که پیشینه را به آینده پیوند می دهد و آنقدر زلال که تمام خاطرات را می توان در عمق آن دید. تمام خوشی ها را. تمام غم ها را. تمام تنهایی ها را. تک تک قدم ها را. اشک ها را . لبخند ها را. همراهی ها و بی کسی ها را. می جوشد از چشمه و میآید و می رود. آرام آرام می رود تا می چکد بر برگ های دفتر.
شاخه های بید در دست نسیم می رقصند. آب روان است . چنان می نمایدکه گویی این راه پایانی ندارد.
باید آرام قدم بر داشت. مبادا آرامش تنهایی و سکوت را صدای گامها بر هم بزنند. می گذرند و می گذریم و می رویم و شاخه های بید همچنان در دست نسیم می رقصند و آب چشمه در حرکت است. چنان که گویی هرگز این راه را پایانی نیست.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قفس

از اینجا که می روی خیلی چیز ها با تو بار و بنه می بندند. تو که می روی ، ستاره ها کم سو می شوند. گلها پژمرده می گردند. مرغ عشق کنار حیاط غمباد گرفته. کز کرده گوشه ی قفس. خیلی با او حرف زدم. گفتم بر می گردی. گفتم : " هنوز که نرفته. بلند شو. آواز بخوان." اما او هم مثل همه غصه دار بود. نمی دانم گریه هم می کرد یا نه. آخر دیروز چند نفری که برای خداحافظی آمده بودند خیلی گریه کردند. من را هم که خودت می دانی. دیروز که برای خرید از خانه بیرون رفته بودم ، با یکی از آشنا ها روبرو شدم. خیلی سلام رساند. به من گفت : " یه چیزی می گم بهت بر نخوره ها. اما دیوونه ای که اینقد غصه می خوری. بابا همینه دیگه. یکی میاد یکی میره. نمی شه که زندگی رو تعطیل کرد. یه نیگا تو آینه به خودت بنداز. شدی اینهو میت. یکم به خودت برس. اینجوری از بین میریا. از ما گفتن بود." من با لبخند حرف هایش را گوش دادم. مرا یاد پدر بزرگم می انداخت وقتی که شروع به نصیحت می کند. نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم. هر وقت پدر بزرگ شروع به نصیحت می کند من عزا می گیرم. مگر تمام می شود؟ همینطور می گوید و می گوید. خوش به حالش. کاش من هم می توانستم آنقدر با یک آدم حرف بزنم. نمی دانم چرا همه می توانند با بقیه آدمها حرف بزنند. اما نوبت من که می شود انگار که واژه ها ساکت می شوند. هیچ حرفی نیست. شاید برای همین است که تنهایم. یا برای همین است که می گویند دیوانه ام. خیلی فکر کردم. شاید هم واقعا دیوانه شده باشم. آخر وقتی بچه بودم مادرم می گفت دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. یا الکی گریه می کنند و می خندند. من هم با خودم حرف می زنم. البته بعد آنها را روی کاغذ می نویسم. اما چه فرقی می کند. حرف زدن ، حرف زدن است. یا مثلا بوی آش رشته که بلند می شود می خندم. یا بوی نم باران را که احساس می کنم گریه می کنم. اصلا چرا راه دور برویم. از وقتی بار سفر بسته ای گریه و خنده ام مخلوط شده. ناگهان وسط خندیدن می زنم زیر گریه.
کرامت می گفت شاید همین روزها تلوزیون فیلمی که بازی کرده را نشان بدهد. اینقدر ماجرایش را برایم تعریف کرده که همه اش را از بر شده ام. مثلا یک جایش هست که کرامت را در دار المجانین بستری کرده اند. یکی از آشناهایشان می آید ملاقاتش. برایش گل آورده. با او احوال پرسی می کند. کرامت در جواب سلام او باید بگوید :" از سلماز خبر ندارید. قرار بود همین روز ها برگردد." بعد شروع می کند به اراجیف بافتن و داد و هوار کردن. همان موقع پرستار ها می ریزند و دست و پای او را می بندند. آن آشنایشان هم می رود بیرون. کرامت می گفت آنقدر در این قسمت داد زده که دو روز صدایش در نمی آمده و فیلم برداری را تعطیل کرده اند. میرزا علی همیشه می گوید این برنامه ها برای این است که جوان های ما را از دین و پیغمبر دور کنند. اما کرامت می گوید او ارزش هنر را نمی داند و زیادی چسبیده به خدا و پیغمبر. من فکر می کنم کرامت راست می گوید. اما پدرم همیشه می گوید حرفهای میرزا علی را باید طلا گرفت. میرزا علی الان 89 سال سن دارد. پدرم می گوید او گرم و سرد روزگار را چشیده است. تمام سر گرمی میرزا علی قران خواندن است و رادیو گوش کردن. وقتی قرآن نمی خواند پیچ رادیو را می گرداند تا اخبار رادیو را بشنود. رادیو اش نوار کاست می خورد. درش شکسته است. باید نوار را با انگشت فشار بدهد داخل. یک نوار بیشتر ندارد. پنج شنبه شبها و جمعه بعد از ظهر ها این نوار را گوش می کند. " شد خزان گلشن آشنایی. باز هم آتش به جان زد جدایی. "
اهل محل می نشینند جلوی خانه هایشان و آهنگ را زمزمه می کنند. نمی دانم چه سری است که وقتی این آهنگ پخش می شود بچه ها آرام می نشینند. انگار شور و حال فوتبال بازی کردن از سرشان می افتد. میرزا خودش که آهنگ را زمزمه می کند اشک از چشمهایش سرازیر می شود. معصومه خانم می گفت این نوار را خانم میرزا برایش خریده بوده. همان سالی که این نوار را خریده به رحمت خدا رفته است. مادرم می گوید میرا خیلی خانمش را دوست داشت. هر وقت با پدرم بحثش می شود می گوید: " یکم از میرزا یاد بگیر. بیس ساله زنش مرده. هنوز واسش بال بال می زنه." من میرزا را خیلی دوست دارم. قصه ی حسن کچل را هر روز برایم تعریف می کند. گلاب های میرزا خیلی خوش بو هستند. هر سال یک مشت گل محمدی به من می دهد. می گوید : " تو با بقیه ی بچه های این محل توفیق داری. " از وقتی قرار شده بروی میرزا هر روز با من حرف می زند. می گوید :" پسر جان مسافر باید برود. نو هم اینقدر بی تابی نکن. اگر قسمت باشد بر می گردد. " می خواستم بپرسم اگر مسافر باید برود چرا او اینقدر از مرگ همسرش ناراحت است. مگر نه اینکه همه ی ما مسافر هستیم. این را حاج محمد هر روز می گوید. اما نتوانستم. انگار لال می شوم.
دیوارهای اینجا سنگینی می کنند. پنجره هم میله دارد. مثل قفس می ماند. فقط می شود حیاط را تماشا کرد. آن هم که همیشه شلوغ است. اصلا صدای پرنده ها شنیده نمی شود. این آدمها ی توی حیاط آدمهای عجیبی هستند. توی اتاق به جز تخت خواب هیچ چیز دیگری نیست. روبروی پنجره ی اتاق یک درخت سرو بلند هست . هفته ای یکبار می روم زیر آن می نشینم. اما همیشه یک نفر دنبالم می آید. از اینکه خلوت من را به هم می زنند خوشم نمی آید. از اینجا بیشتر لذت می برم. لا اقل تنهایم. یعنی از روزی که رفته ای همیشه تنها بودم. صدای پا می آید. فکر کنم دکتر است. اگر قلم را ببیند از من می گیردش. می گوید خطرناک است. یادت باشد وقتی دکتر رفت باز با هم حرف می زنیم

آرمین رحمانی

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

شعری برای بهنود


بدنت را می لرزاند باد
و چه آرام به رقص آمده است
و نسیم
یادمان می آرد
که سحر آمده است
چشم هایم پر از اشک شدند
چه که در روشنی صبح امروز
رنگ خون می بینم
بارها لرزش پاهای تو را
چشم بی سوی ستمگر اینجا
پای این چوبه تماشا کرده است
و جنایت را او
با چه لبخند کریه
نفی و حاشا کرده است
بدنت را می لرزاند باد
پای آن چوبه ولی
لرزش پای تو بسیار
غم انگیز تر است
پاسخ کوتهی ما این بود
خوش بخوابی بهنود

انتشار از کمیته گزارشگران حقوق بشر
http://chrr.us/spip.php?article6208

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

ازچه


ازچه بی خُمخانه باید زیستن؟
بی می و پیمانه باید زیستن؟
در میان این همه بیگانگی
از چه بی جانانه باید زیستن؟
خانه ای کانجا نباشد همنفس
از چه در آن خانه باید زیستن؟
از چه در هنگامه ی نا مردمی
اینچنین رندانه باید زیستن؟
در میان گریه های مردمان
اینچنین شادانه باید زیستن؟
از چه عمر خویشتن را در صدف
همچونان دردانه باید زیستن؟
از چه بهر دیدن ایام خوش
دور از این کاشانه باید زیستن؟
یا که باید ایستادن همچو کوه
یا چُنان دیوانه باید زیستن؟
از خودش می پرسد این شوریده دل
چون جوانمردانه باید زیستن؟