۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

چرا شرمت نمی آید؟



چرا شرمت نمی آید تو از این ظلم پی در پی
بگو کشتار و خون تا کی؟
ببین روییده گل از نی
کجا تا کی صدای زجه می خواهی؟
چرا باقی نمی خواهی که بگذاری دگر راهی؟
نمی بینی مگر تکثیر آگاهی؟
نداری هیچ همراهی
اگر باشد، تو گمراهی
تو گمراهی که گردن می زنی اینسان
که می گیری ز انسان جان
تو انسانی و یا درنده خو حیوان؟
بر کشتارها چون می دهی فرمان؟ تو تزویری
تو تزویری که خاموشی نمی گیری
چرا خود می کشی اما نمی میری؟

تو جان می گیری و خون می کنی جاری
به مردم می دهی هر گونه آزاری
مگر جرم و جنایت نیستت کاری؟
چرا اینگونه از یاری تو بیزاری؟
اگر این خاک ، گل باشد ، تو چون خاری
بگو آخر چه کم داری تو ای جانی؟
بشر بودن تو نتوانی
تو ویرانی فقط خواهی تو دژخیمی
سراسر وحشت و بیمی
بیمی پس نکن انکار
از بیمت جوانان را کشی بر دار
تنها لحظه ای این بار
دست از ظلم خود بردار و گوشت را به من بسپار
تنها لحظه ای بنگر بر این دیوار ویرانت
تو آیا بر چه می نازی ، بر این درنده شیرانت؟
جانت را به این کشتار می بینی
تو گلها را نمی بویی نمی بینی
که پر پر می کنی از شاخه می چینی
کجا دارد خدا آیا چنین دینی؟
چرا آیا نمیبینی ، بیا اینبار
گوشت را به آوای هنر بسپار
دست از ظلم خود بردار
"تفنگت را زمین بگذار"
جوانان را مکِش بردار، خونریزی بگو تاکی؟
چرا شرمت نمی آید تو از این ظلم پی در پی.

۳ نظر: