۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

می دانم که نمی فهمی. می فهمم که نمی دانی


می دانم که نمی دانی. خیلی چیز هاست که نمی دانی. آنقدر زیاد که نمی توانی تصور کنی. می دانم که نمی توانی احساس مرا درک کنی. نمی توانی دلیل چشمان خیسم را بفهمی. نمی توانی اشک هایم را بفهمی. می دانی چرا؟
چون هرگز نخواسته ای که تنها باشی. چون احساس پوچی نکرده ای. که نجنگیده ای در حالی که نمی دانی به حق می جنگی یا نه. که ندانی آنچه را برایش مبارزه می کنی، ارزش مبارزه دارد یا نه. نمی فهمی چون هرگز آرزوی مرگ نکرده ای. مرگ را با ذره ذره ی وجودت طلب نکرده ای. او را فریاد نزده ای و برایش شعر نسروده ای. نخواسته ای تنها باشی و تنها نبوده ای. تا به حال نخواسته ای بی هیچ دلیلی غمگین باشی. پس لذت غم را نمی فهمی. باور کن آنچه مرا به سوی تو می کشید تو نبودی. غم تو بود. حالا حتی دیگر غم تو را نیز نمی خواهم. می خواهم تنها باشم. نه تو باشی نه غمت. می خواهم خودم باشم و خودم. روز را در اتاقم به انتظار مرگ سپری کنم. شاید زودتر مشت بر در بکوبد. اشکهایم را نمی فهمی. بغض صدایم را نمی فهمی. آشفتگی ام را نمی فهمی. سر در گمی ام را نمی فهمی. نمی دانی چرا حرف نمی زنم. نمی دانی چرا باران را دوست دارم. نمی خواهم بدانی. تو با شادی هایت زنده ای ، من با غم هایم. تو با لبخند هایت سر خوشی و من با اشک هایم. پس بگذار راهمان زودتر جدا شود. می دانم که نمی فهمی. می فهمم که نمی دانی.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

باز هم چشمانم تر شده اند



باز هم چشمانم تر شده اند. چند سالی هست که سر در دامن کسی نگذاشته ام. که دست نوازش گر و لرزان کسی نوازشم نکرده. آن روزهای خوش باز نمی گردند و تنها حسرت برایم به یادگار گذاشته اند.

با آنکه تمام چلچراغ های خانه روشن هستند ، همه جا تاریک است. انگار روشنایی از اینجا رخت بر بسته است. کسی احوالم را نمی پرسد. کسی بر در نمی کوبد. صدایی نمی آید و من همچنان در "خلوت تنهایی" خود غوطه می خورم. اگر خاطره های روزگاران خوش در خاطرم نمی زیست ، نمی دانم در این تنهایی ژرف باید به کجا پناه می بردم.

از خواب بر می خیزی. نمی خواهی باور کنی. اما حقیقت را در صدا های لرزان و چشمان گریان به سادگی می توان در یافت. می شود صدای پای تنهایی را شنید که دارد نزدیک می شود. عقربه ها شتابان می گذرند و صبح باز می گردد. خانه را اضطرابی،بی انتها در بر گرفته. گوش کن. می شنوی. تنهایی دارد می رسد.آنقدر نزدیک است که صدای گامهایش را لمس می کنم.

چیزی نمی گذرد که ناگهان در میان آنهمه چراغ روشن ، تاریکی هجوم می آورد. هر چه فریاد می زنم، هرچقدر شیون سر می دهم و فغان می کنم نتیجه ای نمی گیرم. تنهایی رسیده است. تنهایی رسیده است و چنان مرا در آغوش کشیده که گویی مدتهاست در انتظار این لحظه نشسته است. دستم را به سوی آشنایانم دراز می کنم. اما دستانم خالی می مانند.

حالا از حضور تنهایی مدت ها می گذرد. دیگر با او خو گرفته ام. دیگر از او نمی هراسم. هرچند در این تنهایی بی پایان ، به یاد روزهای خوش ترانه می سرایم.

باز هم چشمانم تر شده اند.