۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

ضربه

صدای عقربه ها چون پتکی بر سرم می کوبد. همه ساعتها را از کار انداخته ام. اما هنوز هم این صدا دست از سرم بر نمی دارد. هر ثانیه. دیوانه ام کرده است. کلافه ام. بی خودی راه می روم. عرض اتاق را بارها پیموده ام و طول آن را بارها طی کرده ام. صدای تیک تیک ساعت هر لحظه بلند تر می شود. با هر ضربه اش بر آشفتگی ام افزوده می شود. کنار پنجره می ایستم. هنوز هم باران نمی بارد. سردی خشک هوا  تا مغز استخوانم نفوذ می کند. کنار شومینه روی صندلی می نشینم. سرم درد میکند.سرم را به صندلی تکیه می دهم و چشمانم بسته می شوند. صدای ساعت بر سرم می کوبد. لحظه ای احساس می کنم که چقدر خسته ام. چقدر احساس ناتوانی می کنم. چقدر احساس تنهایی می کنم. چقدر احساس پوچی می کنم.روزی چند بار می شکنم و می شکنم. دیگر آنقدر تکه تکه شده ام که نمی شود از نو ساختم. موهایم جو گندمی شده اند. خسته ام و بسیار هم خسته ام. روزها می گذرند و شبها نیز و دقیقه ها و ساعتها نیز. و چه ملالت آور می گذرند. دارد خوابم می برد. می خواهم چشمانم را باز کنم اما نمی توانم. قدرت گشودنشان را ندارم.
همینطور که می رفتم صدایی مرا متوجه خود کرد. انگار کسی مرا صدا می زد. پشت سرم را نگاه کردم. کسی در خیابان نبود. مثل همیشه خلوت بود. درختان زرد شده بودند و برگهایشان می ریخت و آسمان به قرمزی میزد. چند ثانیه ای به خیابان پر برگ نگاه کردم. دو سوی آن از برگ انباشته بود و وسط خیابان به اندازه ای که دو خودرو به آسانی از کنار هم عبور کنند هیچ چیز نبود. حتی یک برگ. ماشینی از کنارم عبور کرد. ایستاد و به عقب باز گشت. مردی بیرون آمد. دستش را بر شانه ام گذاشت و پرسید که آیا اتفاقی افتاده است یا نه. لحظه ای گنگ شدم. خیره نگاهش کردم. گفت : " آقا با شما هستم. حالتان خوب است؟" انگار که ناگهان به خود بیایم گفتم:" بله بله خوب هستم. متشکرم."
- " مطمئن اید که کمک نمی خواهید؟"
-" کاملا. "