۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

زود باور



من گفته بودم. در واقع ، قابل پیش بینی بود. تو باور نمی کردی. حق هم داشتی . باور کرده بودی. راستش را بگویم خودم هم باورم شده بود. نمی دانم چطور بود که اطرافمان را نمی دیدیم. آن لرزه ها ، آن تهدید ها. اصلا تقصیر خودمان بود. زیاد از حد زود باور بودیم. مگر می شود به این راحتی ... بگذریم. نمی خواهم از اشتباهات یاد کنم. آنجا که می خندیدیم و سرزنش اطرافیانمان را نمی شنیدیم باید این روزها را یاد می کردیم. حالا این سردرد ها و ترس ها و گریه ها هیچ یک به کارمان نمی آید. همه چیز تمام شده است. ما نمی خواستیم اما آنکه تصمیم گرفته بسیار جدی سخن می گوید. نمی دانم تو حرف هایش را شنیدی یا نه. می دانم از آخرین سخنانش خبر داری. پس از آن مکالمه ی سنگین همه چیز تغییر کرد. آنقدر دلم گرفته است که اشک هم بازش نمکند. هرگز آنقدر بزرگ نبوده ام که سخن بگویم.
می دانم شاید هنوز امیدی باشد. اما من در این سیاهی ها رنگی نمی بینم. هنوز نگاه سنگین اطرافیان مرا خرد می کند. می گویند تورا چه به این کارها. اگر بگویم هر روز اوضاع به هم ریخته تر از دیروز است دروغ نگفته ام.
تو می دانی به کجا خواهیم رسید؟ چرا به صراحت پاسخم را نمی دهی؟