۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

بدرود

دوست عزیزم...

از رفتنت گفتی. که نمی خواهی بمانی. که اینجا ویران است و زندگی بی معنا. که زندگان اینجا چون مردگان اند. هر آنکه اینجا را ترک کرد در نظرم پست آمد. آنقدر که از او احساس تنفر کردم. ای کاش نمی رفتی تا از تو متنفر نشوم. من این خاک پاک را هرقدر ویران ، از آن قصر های باشکوه دوستتر دارم. تردید مکن که اگر روزی از خود نیز احساس تنفر نمودم اینجا را ترک خواهم کرد. اگر.

این خاک پاک است. خاک پاک را چه جای ناپاکان؟ چه جای پلیدان.مرکز انوار را چه جای سیاهی.این سرزمین سرزمین پاک سرشتان است. بر ذره ذره خاک آن کوروش کبیر تاخته است. فردوسی و آرش بر آن قدم نهاده اند. در هوایش حافظ غزلی سروده است. زردشت بر فرازش نیکی گسترانده است. خون پاک باب بر آن ریخته و بهاالله را زادگاه است. چهگونه ترک این سرزمین توانم؟

آری تو راست می گویی. شاید قدمی برایش بر نمی دارم. اما توان ترکش در من نیست. تو می توانی. پس از این خاک دور باش.

آری. چند روزیست که نا پاکان بر آن قدم می زنند. زندگانی اندکی دشوار است. آری. اما از ارزش هایش هرگز کاسته نخواهد شد. میگویی ویران است؟ آری ویران است. اما قبل از هر آبادی ویرانی لازم.

بدرود. تنها این سوالم را پاسخ گوی. پس از آبادیش تورا وجدان اجازه ی بازگشت خواهد داد؟ چگونه به مرکز انوار باز خواهی گشت پس از آنکه بین دشمنان تنهایش گذاشتی؟

بدرود